حسن یوسف

سلام

دیشب شب خوبی بود . با یکی از دوستام که تو عدد دوازده سال یا یازده سال رفاقت با هم اختلاف داریم  و دوست اربعینیش رفتیم بیرون . اول رفتیم اون موکبی که قرار بود چیپس بدن . دیدیم چایی شونم حتی آماده نیست .

اومدیم این سر شهر و زیارت شهدای گمنام پارک بلوار شعبانیه .

بعد برگشتیم رفتم پکوره ای که تازه تجربه کرده بودم دعوتشون کردم . بهشون گفتم غذای نذریه . بعد چون خیلی چرب بود . رفتیم همون موکبه . دو تا چایی تیره عراقی زدیم که بشوره ببره . یه دو برگه چیپس هم تبرکا گیرمون اومد . بعدش رفتیم در دانشگاه آزاد ناله زدیم رامون دادن بریم تا شهدای گمنام . نگهبان گفت چرا میرین شب زابراشون می کنین :) گفتیم خیلی مزاحمشون نمیشیم. می دونستم اونجا برای رفیقم خیلی خاصه . و واقعا هم شب بیاد موندنی شد براش 

بعد هم برگشتیم سمت داداشای خودم . شهدای گمنام پاسداران . شام اربعینمون شهدایی گذشت . روز اربعین پر رزقی بود . smiley

صبح رفته بودم هیئتی که از بچگی میرفتم زیارت عاشوراروبا صد لعن و صد سلام می خوندن . بعد هم اندازه ده عمود از داداشا تا هیئت رو پیاده رفتیم . عصر هم روز سومی بود که خونمون بوی سیب می داد

اینطوری التیام دادیم مثلا اربعین کربلا نبودن رو sad

  • حسن یوسف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی